When the ray of light was the only viewer...
در سالنی تاریک، روی صندلی سادهای نشسته بود. هیچ بینندهای وجود نداشت. تنها باریکهٔ نور از جایی که نمیدانست، بر گوشهای از پیانوی روبهرویش افتاده بود.
او منتظر بود. میخواست بیننده داشته باشد؛ میخواست پدر و مادرش او را تشویق کنند؛ میخواست خوشحالی خواهر کوچکترش را از ردیفهای پی در پی بینندگان ببیند؛ اما هیچکس نبود...
دیگر خسته شده بود. دیگر از اینهمه انتظار و تلاش برای جلبتوجه خانوادهاش خسته شده بود. درحالیکه نفسی عمیق میکشید، آرام چشمانش را بست. سر انگشتان ظریفش را روی کلاویههای سفید و سیاه گذاشت.
سردی کلاویهها، سراسر وجودش را سرشار از گرمای لذت کرد.
آرام یک کلاویهٔ سفید را فشار داد. سپس سیاه، دوباره سفید...
انگشتانش بهسرعت روی کلاویهها میلغزیدند؛ از اینسوی پیانو، به آنسوی پیانو...
به نقطهٔ اوج رسید؛ سریع و سریعتر...
و ناگهان... آهنگ پایان یافت...
آخرین انگشتش را با مکث از روی آخرین کلاویه برداشت...
سکوت... در سکوت نشسته بود و چیزی نمیگفت... فقط صدای نفسهای تندش بود که در سالن شنیده میشد...
ناگهان منفجر شد. با فریاد مشتی بر پیانو کوبید و چند کلاویه همزمان پایین رفتند و صدای ناهنجاری ایجاد کردند...
چند مشت دیگر... فریاد میکشید... گریه میکرد...
ناگهان ایستاد... آرام روی یکطرف پیانو خم شد و درحالیکه با ظرافت و وسواس خاصی انگشتش را روی پیانو گذاشته بود، آن را بهترتیب روی تمام کلاویهها کشید...
با لبخند دیوانهواری گفت: دوباره از اول! شاید اینبار بیان...
و پسرک جوان، شروع به نواختن قطعهای دیگر کرد؛ آخرین قطعهای که خانوادهاش قبل از مرگشان آن را شنیده بودند...