روزی روزگاری، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانهٔ بازرگانی رد میشد.
در باز بود و او خانهٔ مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:«این بازرگان چقدر قدرتمند است!» و آرزو کرد که او هم، مانند بازرگان باشد. در یک لحظه به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است؛ تا اینکه یک روز، حاکم شهر از آنجا عبور کرد. او دید که همهٔ مردم به حاکم احترام میگذارند؛ حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد:«کاش من هم یک حاکم بودم؛ آن وقت از همه قویتر میشدم!» و در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
درحالیکه روی تخت پادشاهی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم میکردند؛ احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد!
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به اینطرف و آنطرف هل داد. اینبار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید؛ دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خُرد میشود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.
سنگتراش افسوس خورد و آرزو کرد که دوباره همان سنگتراش بشود!
1. قانون 5 ثانیه: بدون اینکه فکر کنید، در کمتر از پنج ثانیه بلند شوید و آن کار را انجام دهید.
2. 5 دقیقه: با خودتان بگویید فقط پنج دقیقه آن کار را انجام میدهید و خواهید دید که بیشتر، آن را انجام دادهاید.
3. 5 ساعت: با خودتان بگویید که باید پنج ساعت بدون حرکت در جایی بنشینید و بعد میبینید که از بیکاری بلند میشوید و آن کار را انجام میدهید.