زمان
وقتی قرار است بهدنیا بیایید، دفتری به نام «دفتر زندگی» به شما میدهند که تمام صفحات آن خالی است و حتی یک نقطهٔ سیاه روی آن نوشته نشده است. این دفتر همان دفتری است که قرار است هر کاری که انجام میدهید، حتی تعداد نفسهایی که میکشید، در آن نوشته شود.
شاید اول حتی نتوانید تعداد صفحههای آن را بشمارید و شاید حتی بهنظرتان اینقدر زیاد باشد که تعداد دقیقش برایتان مهم هم نباشد. شاید شما هم مثل بسیاری از نسلهای گذشته فکر میکنید که این صفحات هرگز تمام نمیشوند و شما همیشه فرصت زندگی خواهید داشت.
اما متأسفانه یا خوشبختانه، زندگی آنقدر سریع میگذرد که لحظهای خواهد رسید که میایستید و میبینید که میتوانید تعداد صفحاتی که به پایان دفترتان باقی مانده را بشمارید! بعد ممکن است به صفحات قبل برگردید تا گذشته را مرور کنید. سطرهایی وجود دارند که اصلاً دوست ندارید آنها را بخوانید، روی بعضی از خطها را خطخطی میکنید، زیر سطوری را خط میکشید، از روی بعضی پاراگرافها نخوانده رد میشوید، بعضی از خطها را به یاد نمیآورید و انگار بار اول است که میخوانید و بعضی را کلمه به کلمه حفظید!
بههرحال، آن صفحات دیگر پر شده و شما پاککن مناسب برای پاک کردن آنها را ندارید؛ حتی نمیتوانید آن صفحات را پاره کرده یا آتش بزنید و البته نمیتوانید مثل کلاس اول دفتری جدید برای خود بخرید؛ اما میتوانید در صفحهٔ کنونی داستانی زیبا و جدید بنویسید! میتوانید آینده(پایان داستانتان) را تغییر دهید تا اگر روزی کسی خواست دفتر شما را بخواند، حداقل از پایان خوب شما شاد شود.
اکنون بیایید زندگی را زیاد غمانگیز یا زیاد زیبا جلوه ندهیم. بههرحال ما اولهای راه هستیم و انشاءالله زندگی خوبی در پیش خواهیم داشت؛ پس بیایید قدر این لحظات را دانسته و به خوبی از آن استفاده کنیم تا آیندهای مطالق میل و آرزوهایمان داشته باشیم. بیایید طوری زندگی کنیم که مثل بعضیها هر لحظه با خود نگوییم:«کاش الان بچه بودم و تنها دغدغهام ترکیدن بادکنک آبی رنگم بود!». بیایید امروز را تلاش کنیم تا فردا از خودمان ممنون باشیم و با شادمانی و خشنودی زندگی کنیم؛ زیرا زندگی هنوز در جریان است!
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست...