شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق، که میبندد به زنجیرم...
و بی تو لحظهای حتی دلم طاقت نمیآرد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز میبارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگیهایم؟
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟
خداحافظ، تو ای همپای شبهای غزلخوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم؟
خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی!!!
کودکان برای راه رفتن، نمیترسند. فقط از قدم اول شروع میکنند. بارها میافتند و دوباره بر میخیزند، آنقدر میافتند و دوباره بلند میشوند؛ تا اینکه بالاخره روی پاهایشان میایستند و راه میروند...
ما بزرگترها نیز، همینگونهایم. باید از قدم اول شروع کنیم؛ اگر شکست خوردیم، نترسیم؛ امیدمان را از دست ندهیم و دوباره شروع کنیم. آنقدر زمین بخوریم و دوباره بلند شویم؛ تا روزی که بتوانیم بهراحتی روی پایمان بایستیم...
+ پشت سر ما حرف زیاده؟!
بیخیال... مردم دربارهٔ آرزوهاشون زیاد حرف میزنن.
+ مردم راجع به شما حرف میزنن؛ چون اگه بخوان راجع به خودشون حرف بزنن، کسی اصلاً گوش نمیده بهشون…